بعضی وقت ها زمان می ایستد. ناگهان و این سکون آزار دهنده است. هیچ اتفاقی نمی افتد. صفر مطلق. به فکر شهیدانم. شهیدان خودمان. بچه های پابرهنه که اکنون در خاک خفته اند. حتی تعدادشان را نمی دانیم و این تراژدی جهالت است. ملتی که آمار شهیدانش را نمی داند. لاله های بی شمار...
تقریبا یک میلیون تومان از بچه ها پول جزوه گرفته ام بدون آنکه یک برگ جزوه به آنها داده باشم. کم کم سر و صدایشان در می آید. تنبل شده ام. حسابی از کار و کنش افتاده ام. نه اینکه قبلا مثل فرفره می چرخیدم. نه. ولی این کاهلی را هم نداشتم. کمی خسته ام.
زمانم به هم ریخته. شب ساعت هفت را نمی بینم و اولین ساعتی را که در گوشی موبایل می بینم 2 است و بعد تمام نیمه شب بیداری تا کله سحر بزنم بیرون.
نه اینکه عاشق کله سحر باشم، ولی آن تاریکی دم صبح را دوست دارم. فرصتی دوباره برای بودن. بیرون آمدن از دل مرکب شب. خدایا ما را از دل این مرکب شب نظامی بیرون بیاور. خدایا نور به قبر شهدا ببار. خدایا عمر ظلم را کوتاه کن.
دیروز بچه ای را در سطل آشغال انداخته اند. یکی از همین زباله گردها. یکی از بچه های ما را به دستور او به سطل آشغالی انداخته اند که از آن لقمه می گرفت. او می خواست بچه، آشغالی و گرسنه باشد تا آقازاده اش معطر و سیر باشد. دید کافی نیست گفت بیاندازندش در سطل تا آقازاده اش بخندد. دید کافی نیست گفت بیاندازندش در قبر تا آقازاده اش چند روزی بیشتر زندگی کند. دید کافی نیست گفت قبرش را گم و گور کنند. غافل از اینکه بر قبر پسر آشغالی گل لاله می روید. سرخ و معطر. غافل از اینکه در این سرزمین لاله ها نشانی قبر بچه های آشغالی را به ما می دهند.